Türkce farsca söZLÜk a b c حروف الفبای یک زبان.الفبا A



Yüklə 9,67 Mb.
səhifə7/26
tarix02.10.2017
ölçüsü9,67 Mb.
#2992
1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   ...   26

Borç فلفل

Borça باران طوفانی

Bordaq پروار . پروار بندی شده . اتاقک کوچک در طویله

Bordaqlamaq پروار بستن

Borna اول . ابتدا . مقدم

Bornama سبقت گیری

Bornamaq سبقت گرفتن

Bornaşmaq پیشی گرفتن

Boru düzən لوله گذار

Boru لوله . لوله ی بخاری . به صورت البوری وارد عربی شده است .

Borucuq لوله ی کوچک . مویین . ژیگلور

Boruçu لوله کش

Boruçuluq لوله کشی

Boş adam آدم بی مغز . آدم بی خیر . آدم بی اراده

Boş ara زمان خالی . وقت فراغت

Boş boğaz پرحرف

Boş damar رگ خواب . رگ غیرت . نقطه ضعف

Boş inam خرافه

Boş san صفر . عدد صفر

Boş خالی . تهی . بی شوهر . بیوه . بیکار . ول . پوچ . پوک . بی فایده . بی معنی . بیهوده . بی نتیجه . نرم . شل . سست . لق . آسوده . آزاد . اوقات فراغت . آسان . سهل . بی اراده . سست عهد

Boşaltac تخلیه کننده

Boşaltım تخلیه

Boşama انصراف . طلاق

Boşamaq دست کشیدن . طلاق دادن . جدا کردن . سست شدن . خالی شدن

Boşanmaq طلاق گرفتن

Boşatdırmaq مجبور به طلاق کردن . کسی را به طلاق مجبور کردن

Boşatmaq باعث طلاق شدن

Boşqab بوش+قاب(ظرف خالی) . ظرف غذاخوری پهن و گرد و کم عمق . سکر . سکرچه . بشقاب گود . محتویات یک ظرف . به صورت بشقاب وارد زبان فارسی شده است.

Boşlaqlamaq تحریک کردن

Boy buxun قد و قواره

Boy oxşamaq نوازش کردن

Boy وا . علامت تعجب . بالا . قسمت نثر داستانها،حکایتها. فصل . بخش . قبیله . نسب . تیره . قد . قامت . قواره . ارتفاع . طول . بلندی . درازا . عمق . ژرفا . اندازه

Boya boy سراسر . در طول . همقد . بدرازا . هم اندازه . مجموعه ی چند بستر در تاکستان

Boya رنگ . خدعه . نیرنگ . به صورت ابویه به معنای واکس وارد زبان عربی شده است

Boyaçı رنگرز . رنگ فروش . به صورت البویاجی به معنای واکسی وارد زبان عربی شده است

Boyaq رنگ . مواد رنگی . رنگ روغنی . لاک . روناس(گیاه) که ریشه اش را در شکستگیها مصرف می کنند

Boyalamaq رنگی کردن . رنگ کردن . لکّه زدن .

Boyalanmaq رنگی شدن . رنگ شدن . لکّه شدن

Boyama نیرنگ . رنگ آمیزی

Boyanacaq رنگ شدنی

Boyanmış رنگی . رنگ شده . آلوده شده

Boyar رنگرز

Boydaş همقد . همقد و قواره

Boylam درازا . طول

Boylama اندازه گیری . داستانسرایی

Boylamaq اندازه گرفتن . قد کشیدن . اندازه گیری کردن عمق آب . سرک کشیدن . داستان سرایی کردن . قد گرفتن

Boylanmaq گردن کشیدن . سرک کشیدن . بلند شدن . قدکشیدن . دراز شدن . قدراست کردن

Boymamaq درهم فرو بردن . پیچیدن

Boymul حیوانی که گردنش سفیدی باشد

Boynaq دامنه ی کوه . سینه کش . گردنه

Boynama غرور

Boynamaq مغرور شدن

Boynatmaq مغرور گردانیدن . گردنکشی کردن

Boysal راست قامت

Boyu bəstə میان قد . خوش اندام

Boyu ilə درامتداد

Boyu در امتداد . در طول . قد . طول

Boyun گردن . یقه ی لباس . اسب یا گاوی که به خیش یا عرابه می بندند. عاج دندان

Boyuna به درازا . طولا . در امتداد

Boyunda در طول . در امتداد

Boyunlamaq چیزی را به صورت طولی بریدن

Boyut بُعد . حجم . اهمیت . اندازه

Boz baş آبگوشت . دیزی . به صورت بزباش وارد زبان فارسی شده است

Boz qurt گرگ خاکستری . حیوانی که بنا به افسانه های قدیم، ترکها از نسل او هستند یا او به هنگام مهاجرت بزرگ، آنها را راهنمایی می کرد.

Bozaraq خاکستری . رنگ مایل به خاکستری

Bozarışmaq به تدریج پژمردن . رفته رفته خاکستری شدن . از دور سایه وار دیده شدن

Bozarma رنگ باختگی

Bozarmaq خاکستری رنگ شدن . رنگ باختن . رو در روی کسی ایستادن

Bozartmaq خاکستری کردن . سرخ کردن . بی رنگ کردن . پریده رنگ کردن

Bozca خاکستری فام . زمین بایر

Bozqır بیابان بی آب و علف . استپ . جلگه ی وسیع علفزار. زمین پهناور و مسطح دارای آب و علف و یا خشک و بی علف

Bozlama تراژدی

Bozumca نوعی مارمولک

Bozumtul متمایل به خاکستری

Bölək قسمت . بخش

Bölən مقسوم علیه . بخش یاب . تقسیم کننده . جداکننده

Bölgə başı فرماندار

Bölgəsəl منطقه ای

Bölgü بخش . سهم .حصه . فصل . ابزار. مدرّج . تقسیم . قسمت

Bölkə başı استاندار

Bölkə استان

Bölkət جزء . قسمتهای کوچکتر یک چیز . جزءجزء

Bölmə بخش . تقسم بندی . انشعاب . دیوار حایل . تیغه . دیواره . بخش . قسمت . فصل . شعبه . گروه . واحد نظامی . تقسیم

Bölməc جداکننده

Bölmək بخش کردن . جدا کردن . بریدن . تقسیم کردن

Bölü تقسیم

Bölücü پخش کننده . مقسّم . تفکیک کننده . تیزدندان

Bölük başı سردسته

Bölük چادر . قسمت . حصه . قطعه . بخش . جزء . دسته . گروهان . آجر سیمانی . منطقه ای که مشتمل بر چند ده و قریه باشد . پشکل شتر . به صورت بلوک به معنای واحد مجموعه ی آپارتمانی و آجر سیمانی وارد زبان فارسی و به صورت blok در معنای بلوک و بلوک آپارتمانی وارد زبان روسی شده است

Bölüm یکی از قسمتها . بخش . فصل . دایره . دپارتمان . قاچ . ثبات . پایداری

Bölümsəl قسمتی . بخشی

Bölüngü شعبه . فراکسیون

Bölünmək تقسیم شدن . قسمت شدن . تفکیک شدن . جدا شدن . قابل قسمت بودن(حساب)

Bölüntü تیره . فراکسیون . شعبه

Bölünüş انشعاب

Bölüşmək تقسیم شدن . بین خود تقسیم کردن . سهم هر یک را تعیین کردن

Bölüt حلقه . تقسیم سلولی . صنف

Börk کلاه

Bövə رطیل

Böyə رطیل

Böyrək کلیه . قلوه

Böyrəkli پردل . جسور

Böyrəksəl کلیوی

Böyüdüş بزرگنمایی

Böyük ayı دب اکبر . خرس بزرگ . هفت برادران و هفت خواهران بزرگ(ستاره)

Böyük عظیم . کلان . بزرگ . درشت . وسیع . کبیر . ارشد . مسن . بزرگسال . بزرگتر . شدید . نیرومند . زیاد . سرور . محترم . رئیس . سرپرست . خیلی مهم

Böyültəc بزرگ کننده . آگراندیزور

Böyümə رشد . نمو

Böyümək بزرگ شدن . رشد کردن . نمو کردن . افزایش یافتن . تشدید شدن . نیرومند شدن . مسن تر شدن . قدکشیدن . ارتقاء مقام یافتن . صاحب مقام شدن . مهم شدن

Böyür پهلو . تهیگاه . طرف . جناح . جنب

Böyürmə نعره کشی

Böyürmək با صدای ناهنجار نعره کشیدن

Böyürtmək فریاد کسی را در آوردن . به نعره واداشتن

Böyütəc میکروسکوپ

Böyütmək بزرگ کردن . گنده کردن . بزرگ نشان دادن . مبالغه کردن . اغراق گفتن . گزافه گفتن . پرورش دادن . رشد دادن

Böyüyən رشد یابنده

Böyüyüş ارتقاء . رشد

Brışmaz سازش ناپذیر . آشتی ناپذیر . قاطع . سرسخت

Bu arada در این اثناء . در این موقع . در این هنگام . در این میانه

Bu ayaq همین بار . همین نزدیکی

Bu ayaqdan از این قرار

Bu saat الساعه

Bu این

Bucaq aramaq دنبال جایی برای اختفاء گشتن . سوراخ سنبه را گشتن

Bucaq گوشه . زاویه . کنج . جای دور . محل خلوت . ناحیه . ترکمنها این اسم را برای آسمان به کار می برند

Buçuq نیم . نیمه . کسی که بینی او مجروح گشته و معیوب شده باشد.

Buçuqlu اعشاری

Bud ران . برد .پیروزی

Budaq شاخه . ترکه . شعبه . فرعی

Budaqlamaq شاخه شاخه کردن

Budama چوبدستی . چماق . ترکه

Budayıcı دروگر

Budun کشور . ایل . قوم

Budunluq قومیت

Buğda گندم

Buğduz فروتن . خدمتگذار . تنومند

Buğlama بخارپزی

Buğlamaq بخارپز شدن . بخار کردن . بخاربیرون دادن

Buğlanış بخار

Buğu بخار

Buxara مجمع علم

Buxcu ارّه

Buxsama نافرمانی

Buxsamaq نپذیرفتن . سرتافتن . به معنی گریه کردن عاشق در هجران معشوق نیز آمده است

Bulaq otu آب تره . جیرجیر . علف چشمه . به صورت بولاغ اودی وارد زبان فارسی شده است

Bulaq چشمه . کوتاه قد(اسب) . اسبی که بینی آن چاک باشد

Bulama اولین شیر گوسفند یا گاو پس از زایمان . شیری که پس از کالا به عمل آید و آن را با شیر معمولی مخلوط می کنند و می خورند . اختلاط

Bulandırmaq آلوده کردن . به هم ریختن

Bulanıq تیره . کدر

Bulanmaq آغشته شدن . آلوده شدن . به هم ریختن

Bulaşdırmaq آلوده کردن

Bulaşıcı مسری . سرایت کننده

Bulaşıq کثیف شده . به هم ریخته

Bulaşıqcı ظرف شوی

Bulaşım آلودگی

Bulaşqan چسبناک . برهم زننده

Bulaşmaq آغشته شدن

Bulca یافته

Bulğaq آشوب . هرج و مرج . غوغا . به صورت بلغاق و بلغاک وارد زبان فارسی شده و اصطلاحاتی چون بلغاکی(فتنه جو) ، بلغاق افتادن(آشوب برپا شدن) و بلغاق نهادن(آشوب برپا کردن) از این ریشه پدید آمده اند

Bulğur گندم نیم کوب . غذایی که از گندم نیم کوب درست می کنند. به صورت بلغور وارد زبان فارسی و به صورت البرغل وارد زبان عربی شده است.

Bulqa اغتشاشی که به واسطه ی حمله ی دشمن روی می دهد . انقلاب

Bulqu کشف

Bulma کشف

Bulmaq یافتن . پیداکردن . نایل شدن

Bulnamaq اسیر کردن

Bulnaşmaq با هم اسیر شدن

Bulnatmaq اسیر گردانیدن

Bulumlamaq پاچه خواری کردن . چاپلوسی کردن

Bulun اسیر . زندانی

Bulunmaq پیدا شدن . بودن . ظاهر شدن . دیده شدن

Buluntu یافته

Buluşmaq همدیگر را یافتن . ملاقات کردن . برخوردن کردن

Bulut دیس . بشقاب بزرگ

Bum bulaşıq خیلی آلوده

Bum buz خیلی سرد . مثل یخ

Bun غم . کدر . اضطراب . تشویش . ترس . واهمه . عیب

Buna görə به این علت . بدین خاطر

Bunaq حریف . رقیب

Bunalım بحران . اضطرار

Bunalımsal اضطراری

Bunalmaq نگران شدن . پریشان خاطر شدن . در تنگنا افتادن

Bunamaq عیبناک شدن

Bunca به این اندازه . به این درجه . اینقدر . اینگونه . چنین

Bundan sonra بعد از این

Bunqun تشویش . اضطراب

Bunlu مضطرب . مشوّش . مکدّر . زجر آور

Bunlutmaq نگران کردن . پریشان خاطر کردن . در تنگنا گذاشتن

Bura اینجا

Buracıq oracıq اینجا اونجا

Buracıq دور و بر

Burada اینجا . در اینجا

Burağan گرباد

Buraxılış انتشار . آزادی . رهایی . فارغ التحصیلی . امتحان نهایی . تعطیل . نشر اسکناس . صدور

Buraxım رهایی . ترخیص

Buraxma رهایی . ترخیص . واگذاری . پرتاب

Buraxmaq رها کردن . ول کردن . اجازه دادن . صادر کردن . جاری کردن

Buralı اهل این محل

Burcaq رایحه ی خوش گل . نوعی گل معطر

Burclama جوانه زنی

Burclamaq جوانه زدن

Burcu طناز

Burcuq قطره

Burcutmaq قر و غمزه آمدن . کمر جنباندن . قر دادن

Burçin اردک ماده

Burda در اینجا

Burdaca درست در اینجا

Burğac کوک . فنر . هندل

Burğu مته . سوراخکن . درد زایمان

Burğulamaq مته کاری کردن . با مته سوراخ کردن . با ترکه بستن

Burğulanmaq مته کاری شدن

Burğun گرداب

Burxal بت . صنم

Burxmaq پیچ دادن

Burxucu پیچ دهنده

Burxuq پیچ خورده

Burxulmaq پیچ خوردن(پا) . رگ به رگ شدن . پیچیدن . تاب برداشتن . در رفتن استخوان

Burxuntu پیچ خوردگی . مفصل . در رفتگی استخوان

Burqaç پیچ رودخانه . بیشتر در میان ترکمنها کاربرد دارد . هندل . کوک فنر

Burla xatın بانوی قد بلند

Burla انگور . قدبلند

Burlağan گردباد

Burma yazqı طومار . کتب به شکل تومار

Burmac مخروط . نیشگون . عقیم شده . حیوان اخته شده

Burmaq پیچاندن . تاب دادن . تابیدن . چرخاندن . نیشگون گرفتن . اخته کردن . خواجه کردن

Burnu yelli خودبین . مغرور

Burtaq ناهموار و ناهنجار

Burtalamaq چسباندن تکّه های طلا

Burtalanmaq درست شدن چیزی از تکه های طلا

Burucu تابنده . تاب دهنده

Buruq vermək پیچ دادن . رد کردن . جا خالی دادن

Buruq پیچ خورده . پیچیده . تابیده . کج . خمیده . اخته . شیر(آب) . چاه نفت . از زیر کار دررو . پیچ کوچه

Buruqluq اشکال حلزونی(هندسه) . پیچ خوردگی

Buruqmaq از زیر کار در رفتن . تاب خوردن . دور زدن . برگشتن

Burulan پیچان

Burulğan گردباد . طوفان . گرداب

Burulğun به عقب برگشته و خمیده

Burulma پیچش . تابیدگی . اختگی . مارپیچ . پیچاپیچ . حلزونی شکل

Burulmaq پیچ خوردن . پیچیدن . تاب برداشتن . اخته شدن

Burun دماغه . منقار . پوزه . دماغ . نوک . ابتدا . مقدم .

Buruntaq مهار . افسار . دهنه

Buruşmaq چین خوردن . مچاله شدن . چروکیدن . چروک شدن . چین و شکن پیدا کردن . جمع شدن(پوست) . کج و کوله شدن . پیچ خوردن . پژمردن . پلاسیدن

Buruşuq پیچیده . مچاله . چین و چروک . چین دار . چروکیده . چین و شکن . کج و کوله . به هم پیچیده . سر در گم . دشوار

Busəlik یکی از مقامهای دوازده گانه ی موسیقی آزربایجانی

Busqu کمین

Busmaq کمین کردن . بوسیدن

Buta tapar بت پرست

Buta هدف . نشانه . نهال کوچک درخت که تازه نشاده باشند . بچه و فرزند آدمی و سایر حیوانات و بچه شیر . به صورت بوته وارد زبان فارسی شده است

Buynuz شاخ . ابزاری برای درست کردن کناره ی کفش

Buynuzlamaq شاخ زدن . ناسازگاری کردن

Buyruq دستور . فرمایش

Buyruqçu فرمانده . فرماینده

Buyruqsal امری

Buyuxmaq دست و پا گم کردن . متحیر شدن . از سرما یخ زدن . چاییدن . کرخت شدن

Buyurdu دستور پادشاه یا وزیر یا اعلامیه ی آنهاست. در لغت به معنای «فرمان داد» یا «امرشد» می باشد. به صورت البیوردی وارد زبان عربی شده است .

Buyurqan زیاد امر کننده

Buyurtma سفارشی

Buyurtmaq سفارش کردن

Buyuruldu در لغت به معنای امر شد .به صورت البوبورولدی وارد زبان عربی شده است

Buz baltası آدم سالم و قوی

Buz qıran یخ شکن . کشتی یخ شکن

Buz یخ . به صورت البوظه به معنای بستنی وارد زبان عربی شده است

Buzçu یخ فروش . یخی . یخ ساز

Buzxana یخچال . انباریخ . سردخانه

Buzla یخچال طبیعی

Buzlac یخچال

Buzlamaq یخ بستن . از سرما لرزیدن

Buzlanmaq منجمد شدن . یخ کردن

Buzluq محل یخبندان

Bücək qıran حشره کش

Büdrətmək لغزانیدن

Bükməc لقمه . ساندویچ

Bükülgən تاشو

Bükülmə انعطاف

Büküş چین خوردگی . خط تا

Bürkü شرجی . هوای مه آلود و مرطوب و گرم . هوای خفه

Bürmələmək لوله کردن . به پارچه پیچیدن . از نان لقمه درست کردن

Bütöv تام . کامل . دست نخورده . درسته

Bütün تمام . همه . کامل

Bütüncül کسی که همه ی امکانات را می خواهد . تمامیت خواه . توتالیتر

Bütünləşim تکامل

Bütünsəl کلّی

Büyü جادو . سحر . افسون

Büyüləmək افسون کردن . جادو کردن

Büzdəm مقعد

Büzdüm دمچه . دنبالچه . آخرین قسمت ستون فقرات . مقعد

Büzgən ماهیچه

Büzmə چین دار(دامن) . پلیسه

Büzməcə مچاله

Büzmək چین دادن . چین انداختن . چین چین کردن . پلیسه کردن .منقبض کردن . به هم فشردن . حالت گریه به خود گرفتن بچه . جمع کردن و بستن در توبره و گونی و غیره

Büzmələmək چین دادن

Büzöv گوساله . ثور . اردیبهشت

Büzücü قابض . یبوست دار . مچاله کننده . چین دهنده

Büzülüş چروک

Büzüşdürmək به حالت مچاله در آوردن . مچاله کردن . چین و شکن دادن . چروک کردن . منقبض کردن

Büzüşmək دست و پا را از سرما جمع کردن و پوف کردن صورت . مچاله شدن . چین خوردن . چروک شدن . منقبض شدن . خود را جمع کردن . پژمردن . پلاسیدن . گس شدن . جمع شدن لب و دهان

Büzüşük مچاله . چین و چروک

C ج . یکی از حروف صامت ترکی است که جزء حروف بی صدای طنین دار ، پیشین کامی و انفجاری گروهبندی می شود .

Ca پسوندی است برای نشان دادن همگونی ، همانندی و افاده ی معنی : مثل،مانند،به شیوه ی ، به طرز ، برطبق ، بر وفق ، برحسب و... میکند. پیوندی که از اسم حالت ظرف می سازد.

Cacıq زینان . برای تقویت کبد با عسل می خورند. نوعی علف صحرایی مانند تره است هم خامش را می خورند و هم در آش می ریزند . گلهای سفیدی دارد . آش دوغ

Cad ارزن . نان ارزن . نوعی نان جو

Cada جاده . راه

Cadar شکاف . ترک . رخنه . چاک

Cadıkün جادوگر

Cağlamaq محصور کردن . چپر کشیدن . نرده کشیدن

Cahaz وسائل . جهیزیه

Calaq واکسن . پیوند . پیوندک . تلقیح

Calaqçı پیوند زن . پیوند کار

Calaqlamaq پیوند زدن . تلقیح کردن

Calaqtay به هم ریخته . به صورت شلخته وارد زبان فارسی شده است

Calama ریزش . پیوند

Calamaq پاشیدن آب . پاشیدن . برگرداندن ظرف طوری که محتویات آن بریزد . پیوند زدن . تلقیح کردن . آبله کوبی کردن . وصل کردن

Calandırmaq پاشاندن آب . سرریز کردن

Calanmaq ریخته شدن آب . پاشیده شدن . سررفتن آب . سرریز شدن . پیوند خوردن . آبله کوبی شدن . تلقیح شدن

Calanmış سررفته . پیوند خورده

Calaşıq به هم پیوسته . متصل . مرتبط

Cam شیشه . آبگینه . ظرف . گیلاس . پیاله . ساغر

Camakı شیشه ی بزرگ مغازه . ویترین مغازه

Camaşır لباس زیر

Can almaq قبض روح کردن . جان گرفتن . کشتن

Can kisəsi کیسه ی حمام

Can qurtaran نجات بخش . آمبولانس

Can sürtən دلاک . کیسه کش

Can yağı روغن حیوانی

Can yaxıcı جانگداز

Cana sinər دلنشین . دلچسب

Canaq جناغ . استخوان . چنگ

Canazar ناتوان . نحیف

Candan eləmək از حیات محروم کردن

Candaş همدل

Canıxma بی تابی . بیزاری

Canıxmaq ذله شدن . به تنگ آمدن

Canılca تنومند . نیرومند

Canqı مشاوره . مشورت . تصمیم . مجلس مشاوره ی حکومتی در دوره ی صفویه . به صورت جانقی زدن(مشورت کردن) و جانقی کردن(مشورت کردن) وارد زبان فارسی شده است

Canqılıc رنگین کمان

Canqır کشنده . مرد کشنده

Canlatmaq زنده کردن

Canlı رایج . زنده

Cansız بی جان . مرده . بی روح . ناتوان . ضعیف . نحیف . کم فروغ . غیرجاندار

Canyanan دلسوز

Canyanlıq دلسوزی

Car صدا . ندا . بانگ . فریاد . یک مدت زمانی . جای تنگ

Cara ظرف روغن زیتون و روغن آب شده

Carçı اعلان کننده . خبردهنده . بشیر . کسی که مردم را آواز دهد و اموری را به آنان ابلاغ کند یا خبری دهد.

Carlamaq در اصل چارلاماق . فریاد کشیدن . صدا کردن . به صورت جار کشیدن وارد زبان فارسی شده است.

Carlanmaq شایع شدن . صدا زده شدن

Carmalıq بازار

Catağan تنبل . راحت طلب

Cataq کلیجه ی خیمه و آن تخته ای است سوراخ دار که بر ستون خیمه گذارد . به صورت جاتاغ وارد زبان فارسی شده است.

Cayan منحرف . گمراه

Caycay وسیله ای که با آن گندم را می کوبند .

Caydaq درازقد . لنگ دراز

Caydırış تحریف

Caydırmaq به اشتباه انداختن . ورتابیدن . منحرف کردن

Cayıq انحرافی

Cayış انحراف

Cayqın منحرف

Cayma انحراف . گمراهی

Caymaq منحرف شدن . گمراه شدن . بلا اختیار حرف زدن . از قول خود عدول کردن . صرفنظر کردن

Caynaq چنگال . پنجه . پنگول

Caynaqlamaq پنجه کشیدن

Caynaqsal پنجه ای

Cecim جئجیم بسیار شبیه پلاس است ولی تیپ جئجیم عمودی و در پلاس افقی است . جئجیم در اصل برخاسته از قره باغ است . جئجیمهای قره باغ بیشتر ابریشمی هستند. به صورت جاجیم وارد زبان فارسی شده است.

Ceyran آهوی زرد . گوزن . مارال . حیوانی است شبیه به گاو، دارای شاخهای بلند ، هر شاخ او چند شاخه دارد.

Cəbləx خالص

Cən تا

Cəngəri نیلوفری . بنفش

Cər سد . بند

Cərcənək محل اتصال استخوانهای لگن خاصره . باز شدن دو پا از همدیگر تا حد پاره شدن . چارچنگولی . چهارمیخ

Cərcər خرمنکوب

Cərə مذکّر هر حیوان . دلاور

Cərən صورت مغولی واژه ی جیران

Cərgə əkin ردیف کاری

Cərgə ردیف . صف

Cərgələmək ردیف کردن

Cərgələnmək ردیف شدن

Cərgələşmək ردیف شدن

Cəvanəzən زن جوان . زن خانه دار . شیر زن

Cəviz جوز . گردو

Cəzanə ستوه

Cicik حسادت

Cıda نیزه

Cıdamaq تحمل کردن

Cıdır اسب دوانی . مسابقه ی سوارکاری . میدان اسب دوانی

Cığal جر زن . دغل

Cığıldamaq جیغ و داد راه انداختن

Yüklə 9,67 Mb.

Dostları ilə paylaş:
1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   ...   26




Verilənlər bazası müəlliflik hüququ ilə müdafiə olunur ©www.genderi.org 2024
rəhbərliyinə müraciət

    Ana səhifə